فــــرو ریــــــخــــتــــ

اشعار و دست نوشته های محسن فریدونی

فــــرو ریــــــخــــتــــ

اشعار و دست نوشته های محسن فریدونی

فــــرو ریــــــخــــتــــ

انگــــار چــیــــــــزے در مــــــــن

فــــرو ریــــــخــــتــــ...

خــــواهم نــــوشــــــــتـــــ

آرامــــش با او رفتـــــ,

مــــــــے نـــو یــــــســــم

تـــــحمل دنیــــــا

بـــرایـــم سختـــــ استــــــــ...

هــــمــــیــــن

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

یــــــا غـــایــــه آمــــال الـعـــــارفــیـــــن




چه شاد می رفتیم, سی دقیقه مانده به عید

به سمت خانه ی مادر بزرگ فاطمه ام

بهار آمده و پرت می شود انگار

به حس و حال عجیبی حواس همهمه ام



میان راه چه کم حوصله پدر می گفت:

تمام شهر عزادار, این چه اسلامی ست؟

از عید هم بخدا دست بر نمی دارند

کنون چه وقت عزا ؟ این مگر چه ایامی ست؟



به خاطرم چقدر خوب حک شده آن روز

تمام اهل محل, پیر و بچه و زن و مرد

سیاه بر تن سرسبز کوچه می کردند

و کو چه داشت به بابا نگاه چپ می کرد



گذشت کوچه و ما در زدیم و تو رفتیم

: سلام بی بی عزیز دلم شما خوبید؟

""خوش آمدید عزیزان سلام" کتری هم

ز داغ بر سر و بر سینه داشت می کوبید



و سفره پهن شد و پای سفره حافظ خواند:

"کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود"

به چشمم آمده سربند سرخ یا زهرا

که روی عکس عمو محسن شهیدم بود



همیشه خانه ی مادربزرگ فاطمه ام

برای دلهره هایم مکان آرامی ست

به گفتگو همه مشغول, بی بی ام انگار

به هیچ یک نفر از ما حواسش اما نیست



صدا نکرده به من ناگهان نگاهی کرد

و خیره ماند به پیراهن سیاه تنم

و بغض کرد و فقط گفت: قد خمیده ی عشق

بگیر دست همین قد خمیده ای که منم



و رفت, رفت و فقط رفت, چند ماهی پیش

به یاد موی سپیدی که بود و حالا نیست

پدر اگر چه به من گفت, من خودم دیدم

که عشق ویژگی مادران ایرانی ست



بهار رفته و من مات لحظه های بهار

بهار رفته و من محو سرخی سربند

بهار, مادرمان, روزهای خوبی بود

بهار , فاطمه , نوروز , اشک با لبخند




حــــاشــــیـــــه نــــویـــســـی :

چگونه فراموشت کنم

وقتی تو شب و روز صدایم میکنی...؟


( مناجات محشر راجین )

۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۰۹
محسن فریدونی