فــــرو ریــــــخــــتــــ

اشعار و دست نوشته های محسن فریدونی

فــــرو ریــــــخــــتــــ

اشعار و دست نوشته های محسن فریدونی

فــــرو ریــــــخــــتــــ

انگــــار چــیــــــــزے در مــــــــن

فــــرو ریــــــخــــتــــ...

خــــواهم نــــوشــــــــتـــــ

آرامــــش با او رفتـــــ,

مــــــــے نـــو یــــــســــم

تـــــحمل دنیــــــا

بـــرایـــم سختـــــ استــــــــ...

هــــمــــیــــن

       بـــســـــــم الله الـــرحــمـــــــن الــــرحــــیـــــــم


نابسامانی خانوادگی موقعیتی را فراهم کرده بود که اکثر اوقات بتوانم تنها باشم و فکر کنم  آن شکست جبران ناپذیر (طلاق) را دیگران یعنی مردم به نوجوان دنیا ندیده ای چون من تحمیل کرده بودند و من دیگر نمی توانستم به مردم آنطور که باید نگاه کنم و هیچوقت در کنار آنها آرامش نداشتم ، هر چند که عزیزانم بودند.

از همان روزهای اول چیزی که بسیار نمود داشت بی ثباتی و عدم اعتبار دنیا برای منی که هر شبی را با گریه های بسیار سحر میکردم، بود.

ظواهر دنیوی به این علت رنگ باخته بود که نمی توانستم برای دنیای خود با توجه به شرایط موجود برنامه ای آینده نگر بسازم و البته این اشتباه بود ، اما بود.

در خاطر دارم هزاران شبی را که به خواب نمی رفتم مگر آنکه به بهانه ای آنقدر گریه کنم تا توانی برای بیدار ماندن نداشته باشم و در خاطر دارم هزاران شبی را که با جای خواب و وسایل و خاطراتم خداحافظی عمیق داشتم.

ده ها وصیت نامه و ده ها برنامه برای چگونه و چطور مردن که هر هفته به روز میشد و طبیعی ست تاثیرات آن در طی چند سال بر نوجوان سرگردانی چون من ، خستگی ، بی نظمی ، ناامیدی ، بی برنامگی ، بی حوصلگی ، و شاید هم خودکشی.

در تمام این سالها ده ها هزار کیلومتر قدم زدم ، ده ها هزار برنامه در سر می پروراندم ، اما تنها چیزهایی که برای من مطلوب بود شب بود ، خلوت و تنهایی و تنها چیزی که از سرم بیرون می ریخت گاهی اشعاری بود که هیچگاه نتوانستم حتی نظمی به آنها بدهم ، و تمام اینها نشانه های بیماری ست و اصلا قابل توصیه نمی باشد. اما من در این شلوغی ها ناگهان...

بگذریم...

بگذاریم و بگذریم...

دو جور ریزش دیده ام, ریزش اول در من بود و ریزش بعدی بر من,.

نخست آرامشی او (همانی که از من گذشت) در من ریخت...

و بعد آرزوهایی که با رفتنش بر من فرو ریخت...

آشنایی من با هیئت و فرهنگ شهادت من را زنده نگه داشت و به من میگفت که باید بمانم اما دل نبندم ، به من یاد میداد که در جواب ناجوانمردی ها ، بی انصافی ها ، طعنه ها و تمسخرها تنها سکوت کنم و لبخند بزنم که این رفتار و اخلاق مطلوب خداست ، هر چند به شدت درد داشت.

بسیار درین فکرم که شاید در میان یکی از همین روزها به گونه ای  ، کسی یا یک بیماری پرونده بودنم را ببندد و یا خبر مرگ مرا با او چه کس خواهد گفت؟ و اینگونه بی ثباتی حیات همیشه و همه جا همراه من است ، اما ملموس نیست ، برای من ملموس است.

به هر حال هر امری در دنیا سود و ضرری دارد و این بی ثباتی هم همچنین ،

یک سود این امر تفاوت دغدغه های من را باعث شده ، تفاوتی که کمتر همجنس خود را می یابد و غالبا با خط کش های ثبات دار اهالی دنیا متر می شود و خب این قانون خلقت ماست که هر کسی از ظن خود تو را نمره می دهد.

بسیاری از برنامه ها و ارتباطات من بر مبنای فیلم استوارست ، یعنی سعی یک بیمار سابقه دار غیرمقصر تنها, در همراهی و همخوانی ها ، خنده و گریه ها ، نگرانی و امیدواری هایی که برایش بشدت الکی و مسخره ست. لذا تایید و تکذیب ها برایم بشدت مضحک و بی اهمیت ست.

طبیعتا آزار اینگونه فیلم بازی کردن ها روزی کار خود را خواهد کرد و همین طور که روز به روز از دامنه ارتباطات با دنیا کم میشود ، روزی به انزوای مطلق در بستری سرد خواهد انجامید.

در مهمانی ها و جلسات جدی در مورد مباحث جدی و حتی در جلسات غیر جدی در مورد مباحث به توهم جدی انگاشته شده ، این منم که با چهره ای آرام و چشمانی به ظاهر متوجه و نگران در خودم میپیچم و بیماری بی ثباتی و عدم علاقه بهییییییچ چیز را که چون آتشی روحم را می سوزاند با خاکستر فیلم!!!!!!! مخفی می کنم.

این ظاهر ماجراست ، اما باطن ماجرا این شده که دغدغه های الهی و انقلابی و جهانی و آخرتی بسیار برایم مهم شده و در دل به دغدغه ای غیر ازین میخندم و هم درد میکشم و این خنده و دردکشیدن فارغ از صحیح یا غلط بودنش برایم لذت بخش است.

به هر حال دنیای ما درست یا غلط گذشت و دیگر قابل تغییر نیست و چندان هم بد نبود و شاید خوب هم بود گرچه درست نبود. امید امروز من آمدن اویی ست که می تواند دنیا را برایم شیرین کند و غیر ازین امیدم به آن دنیایی ست که می دانم کار با کریم ست.

سعی میکنم این بی ثباتی را در شخصیت حقوقی خودم مخفی کنم و روزانه کارهای مفیدی برای دنیا و اهالی دنیا انجام دهم ، اما

انگار چیزی در من فروریخت که دیگر بازسازی آن و انگار چیزی درونم گم کرده ام که دیگر بازیابی آن ناممکن است.


                                                                                                                                                      والســــلام